loading...

مسیر نامعلوم

بازدید : 130
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 10:37

ساعت ۵و ۵۳ دیقه شده بود

رفتم از پرستار پرسیدم باید چی کنم گفت فردا دوتا مرد بیان اینجا گفتم چ ساعتی صبح ینی چند ؟ گفتن ۹ اینا

نزدیک ۶ به بابا و دایی اس دادم گفتم مامان تموم کرد به دایی گفتم ساعت ۹ خواستین اینجا باشین ( نیومد دایی فقط موقع خاک شدن بود حتی زیرشم نگرفت نماز میت نخوند )

۲ ۳ دیقه بعد مامان بزرگ زنگ زد توضیح دادم باید چیکنن ، فک کنم بیدار بودن

دیشبش بابا ساعت ۱۲ شب زنگ زده بود نفهمیده بودم ، رفتم خونه فهمیدم ساعت ۱ اومده بودن ولی در بسته بوده نتونستن بیان تو

دیشبش ب بابا گفتم ابجیمو بیاره ساعت ۲۱ رسیده بودن ، ابجیم اومد کنارش بی تفاوت داشت ادامس میجویید ، بابا یکم گریه کرد گفتم قلبم خرابه رفت ، گفتم ب ابجیم بغلم کن ، بغلم کرد گریه کرد اونم یکم

نرفتم پیش بابا ، ب دلایل زیاد ...

یه ربع بعد زنگ زد بیا پیشم رفتم تو ماشین یکم حرف زد اشکمو دراورد هی ب خدا اعتراض داشت همش بد گفت ازش ، تو دلم میگفتم مگه خدا چیکرده ما ادما اینجوریش کردیم و خداروشکر کردم ،بعد گریه اینا گفت شاید تو ماشین بخوابن شایدم بره از خونه پتو بیاره ابجی هم اومده بود چنددقیقه قبل گفت حالت تهوع داشتم ، ناراحت شدم باخودم گفتم اگ الان ک تنهاس تموم کنه چی ؟ از بابا خدافظ کردم و قرآنشو گرفتم گفتم مامان بزرگو بیار تا صبح قران بخونه بالاسرش

+ دوست داشتم ابجیم بمونه ولی امید داشتم میرن برمیگردن

هیچکی نیومد

تااخرش با مامان تنها بودم ...

++ اینطوری ک هیچکی نیومد و یوقتایی توروز بعدش حس کردم خوب شد ک مرد از دست این ادمای عوضی راحت شد (مساله اینه ک همه مامانمو خیلی دوست داشتن ولی یا دلشو نداشتن یا مریض بودن یا ... )

*بابا فرداش یکاری کرد ک دلم یجوری شد داشتیم میرفتیم سردخونه*

خب هیچکی نیومد و تنها بودیم باهم تا تَهِش

وقتی بهشون اس ام اس دادم دیگه دنیا ساکت بود ، برای چند لحظه

مثل ادمی‌ک ماموریتشو انجام داده باشه

فکر کردم ک مامان چقدر دوستم داشت

خوشحال بودم ک دوستم داشت عمیقا خوشحال بودم

خودش گفت ازم راضی بود امیدوارم حلالم کرده باشه

خیلی دوستش داشتم خیلی دوستم داشت

وسایلو جمع کردم باباگفت نمیتونه بیاد دنبالم با اسنپ بیام خودم میدونستم و اسنپو گرفته بودم

هرکاری تونستم کردم وقتی زنده بود تمام تلاشمو کردم

سوار اسنپ شدم و اومدم خونه تو ماشین سه تا نوحه (باید رفت ، ب خونه برگردیم خونه آغوشه حسینه مگه نه ، الهی مادر برات بمیرم ) گذاشتم عمیقا گریه کردم

تمامو اشکامو ریخته بودم هرکاری تونستم کرده بودم اومدم خونه

زنگو زدم اومدم بالا خالش و پسرخالش اونجا بودن منو دیدن توقع داشتن گریه کنم ، نکردم

رفتم حمام دوش گرفتم باید حاضر میشدم ..

هزار و یک شب...
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی