یچیزیو میدونی
تو کل اون روز آخر
فقط اون لحظه که عین گیجا دنبال سردخونه گشتم و جنازه رو برای شناسایی دیدم
اونجا دیگه دلم میخواست یکی پیشم بود بعدش عمو اومدش ...
عمو همیشه لحظههای حساس میاد
قیافه مامان تو سردخونه بهت زدم کرد ، جاخوردم ترسیدم
عکس گرفتم و عمو گفت این عکسو به هیچکس نشون نده
+ چشمای مسئول سردخونه آبی بود و آبی چه رنگ زشتی بود
کل مدت درمان لباسام مشکی بود این هفته میخواستیم بیایم مانتوی دوست داشتنی آبیمو پوشیدم احساس میکردم این دفعه شیمیدرمانی کنه بهتر میشه باامید پوشیدمش برای روزای بهتر
وقتی بعد یه هفته از تن کندمش نفرت انگیزترین لباس زندگیم بود بادیدنش حالت تهوع میگرفتم
آبی ، رنگ مورد علاقم ، چقدر رنگ زشتیه ..