هر سری یه چیز دیگه یادم میاد
پرستار پرسید مادر شما بود فوت شد ؟ گفتم اره دیگه هیچی نگفت
چند دقیقه بعد ک رفتم بپرسم مردا کی باید بیان ؟
داشتن چای میخوردن و میخندیدن
به یاد نیارم جز یکیشون یبار بروی مامانم لبخند زده باشه
بمن گفت بیا چای بخور ! ازین مضحک ترم میشه ؟ تلاششونو کردن
اما اولین حسی ک موقع دیدن لیوانا و بیسکویت داشتم گریه بود
ک مامانم نه میتونست غذا بخوره و نه سه روز اخر تونست آب بخوره
شاید الان اولاشه ولی هردفعه ک میخوام اب بخورم دلم نمیاد
اب از گلوم با بغض میره پایین
میخوام غذا بخورم یاد حرفاش میفتم ک میگفت یچیزی بخور بیخودی رژیم نگیر از دانشگاه برمیگشتم برام کلی غذا درست میکرد میخواستم برم دوباره کلی اثاث بهم میداد ببرم همه لباسا و ملحفههامو میشست برای دوستام کادو میخرید ...
خداوکیلی خداوکیلی خداوکیلی چی بگم واقعا چی بگم