loading...

مسیر نامعلوم

بازدید : 120
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 9:38

هر سری یه چیز دیگه یادم میاد

پرستار پرسید مادر شما بود فوت شد ؟ گفتم اره دیگه هیچی نگفت

چند دقیقه بعد ک رفتم بپرسم مردا کی باید بیان ؟

داشتن چای میخوردن و میخندیدن

به یاد نیارم جز یکیشون یبار بروی مامانم لبخند زده باشه

بمن گفت بیا چای بخور ! ازین مضحک ترم میشه ؟ تلاششونو کردن

اما اولین حسی ک موقع دیدن لیوانا و بیسکویت داشتم گریه بود

ک مامانم نه میتونست غذا بخوره و نه سه روز اخر تونست آب بخوره

شاید الان اولاشه ولی هردفعه ک میخوام اب بخورم دلم نمیاد

اب از گلوم با بغض میره پایین

میخوام غذا بخورم یاد حرفاش میفتم ک میگفت یچیزی بخور بیخودی رژیم نگیر از دانشگاه برمیگشتم برام کلی غذا درست میکرد میخواستم برم دوباره کلی اثاث بهم میداد ببرم همه لباسا و ملحفه‌هامو میشست برای دوستام کادو میخرید ...

خداوکیلی خداوکیلی خداوکیلی چی بگم واقعا چی بگم

از اعماق درد
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی