loading...

مسیر نامعلوم

بازدید : 124
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 9:38

دلم نمیخواد برم خونمون با دوستام مواجه شم دلم نمیخواد صحبت کنم

با پیام و پی ام و اینها مشکل ندارم اما صحبت واقعی

سخته

از اعماق درد
برچسب ها life416 , work/life 411 ,
بازدید : 125
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 9:38

هر سری یه چیز دیگه یادم میاد

پرستار پرسید مادر شما بود فوت شد ؟ گفتم اره دیگه هیچی نگفت

چند دقیقه بعد ک رفتم بپرسم مردا کی باید بیان ؟

داشتن چای میخوردن و میخندیدن

به یاد نیارم جز یکیشون یبار بروی مامانم لبخند زده باشه

بمن گفت بیا چای بخور ! ازین مضحک ترم میشه ؟ تلاششونو کردن

اما اولین حسی ک موقع دیدن لیوانا و بیسکویت داشتم گریه بود

ک مامانم نه میتونست غذا بخوره و نه سه روز اخر تونست آب بخوره

شاید الان اولاشه ولی هردفعه ک میخوام اب بخورم دلم نمیاد

اب از گلوم با بغض میره پایین

میخوام غذا بخورم یاد حرفاش میفتم ک میگفت یچیزی بخور بیخودی رژیم نگیر از دانشگاه برمیگشتم برام کلی غذا درست میکرد میخواستم برم دوباره کلی اثاث بهم میداد ببرم همه لباسا و ملحفه‌هامو میشست برای دوستام کادو میخرید ...

خداوکیلی خداوکیلی خداوکیلی چی بگم واقعا چی بگم

از اعماق درد
بازدید : 132
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 9:38

یچیزیو میدونی

تو کل اون روز آخر

فقط اون لحظه که عین گیجا دنبال سردخونه گشتم و جنازه رو برای شناسایی دیدم

اونجا دیگه دلم میخواست یکی پیشم بود بعدش عمو اومدش ...

عمو همیشه لحظه‌های حساس میاد

قیافه مامان تو سردخونه بهت زدم کرد ، جاخوردم ترسیدم

عکس گرفتم و عمو گفت این عکسو به هیچکس نشون نده

+ چشمای مسئول سردخونه آبی بود و آبی چه رنگ زشتی بود

کل مدت درمان لباسام مشکی بود این هفته میخواستیم بیایم مانتوی دوست داشتنی آبیمو پوشیدم احساس میکردم این دفعه شیمی‌درمانی کنه بهتر میشه باامید پوشیدمش برای روزای بهتر

وقتی بعد یه هفته از تن کندمش نفرت انگیزترین لباس زندگیم بود بادیدنش حالت تهوع میگرفتم

آبی ، رنگ مورد علاقم ، چقدر رنگ زشتیه ..

از اعماق درد
برچسب ها life 390 app , life 396 ,
بازدید : 122
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 10:37

وقتایی ک حس میکنم فقط جسمش تو خاکه و روحش تو آسموناس آروم میشم

وقتی حس میکنم الان جای خوبیه اروم میشم

هزار و یک شب...
برچسب ها life 380 , life 380t app , life 38120 ,
بازدید : 150
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 10:37

بابا میگه بسه دیگه

پاشو برگرد به زندگی

یکم زود نیست؟

مامانم دیروز رفته ... ۳۲ ساعت شده همش

همه میگن دیگه باید قوی شی کارت سخت شد باید مراقب خواهر برادر کوچیکترت باشی

دیشب ک یه لحظه داشتم داغون میشدم رفتم پیش داداش گوچیکه و برگشتم ب زندگی انگار

هزار و یک شب...
برچسب ها life 370 , life 370 app , life 370 sound , life 379 ,
بازدید : 140
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 10:37

ساعت ۵و ۵۳ دیقه شده بود

رفتم از پرستار پرسیدم باید چی کنم گفت فردا دوتا مرد بیان اینجا گفتم چ ساعتی صبح ینی چند ؟ گفتن ۹ اینا

نزدیک ۶ به بابا و دایی اس دادم گفتم مامان تموم کرد به دایی گفتم ساعت ۹ خواستین اینجا باشین ( نیومد دایی فقط موقع خاک شدن بود حتی زیرشم نگرفت نماز میت نخوند )

۲ ۳ دیقه بعد مامان بزرگ زنگ زد توضیح دادم باید چیکنن ، فک کنم بیدار بودن

دیشبش بابا ساعت ۱۲ شب زنگ زده بود نفهمیده بودم ، رفتم خونه فهمیدم ساعت ۱ اومده بودن ولی در بسته بوده نتونستن بیان تو

دیشبش ب بابا گفتم ابجیمو بیاره ساعت ۲۱ رسیده بودن ، ابجیم اومد کنارش بی تفاوت داشت ادامس میجویید ، بابا یکم گریه کرد گفتم قلبم خرابه رفت ، گفتم ب ابجیم بغلم کن ، بغلم کرد گریه کرد اونم یکم

نرفتم پیش بابا ، ب دلایل زیاد ...

یه ربع بعد زنگ زد بیا پیشم رفتم تو ماشین یکم حرف زد اشکمو دراورد هی ب خدا اعتراض داشت همش بد گفت ازش ، تو دلم میگفتم مگه خدا چیکرده ما ادما اینجوریش کردیم و خداروشکر کردم ،بعد گریه اینا گفت شاید تو ماشین بخوابن شایدم بره از خونه پتو بیاره ابجی هم اومده بود چنددقیقه قبل گفت حالت تهوع داشتم ، ناراحت شدم باخودم گفتم اگ الان ک تنهاس تموم کنه چی ؟ از بابا خدافظ کردم و قرآنشو گرفتم گفتم مامان بزرگو بیار تا صبح قران بخونه بالاسرش

+ دوست داشتم ابجیم بمونه ولی امید داشتم میرن برمیگردن

هیچکی نیومد

تااخرش با مامان تنها بودم ...

++ اینطوری ک هیچکی نیومد و یوقتایی توروز بعدش حس کردم خوب شد ک مرد از دست این ادمای عوضی راحت شد (مساله اینه ک همه مامانمو خیلی دوست داشتن ولی یا دلشو نداشتن یا مریض بودن یا ... )

*بابا فرداش یکاری کرد ک دلم یجوری شد داشتیم میرفتیم سردخونه*

خب هیچکی نیومد و تنها بودیم باهم تا تَهِش

وقتی بهشون اس ام اس دادم دیگه دنیا ساکت بود ، برای چند لحظه

مثل ادمی‌ک ماموریتشو انجام داده باشه

فکر کردم ک مامان چقدر دوستم داشت

خوشحال بودم ک دوستم داشت عمیقا خوشحال بودم

خودش گفت ازم راضی بود امیدوارم حلالم کرده باشه

خیلی دوستش داشتم خیلی دوستم داشت

وسایلو جمع کردم باباگفت نمیتونه بیاد دنبالم با اسنپ بیام خودم میدونستم و اسنپو گرفته بودم

هرکاری تونستم کردم وقتی زنده بود تمام تلاشمو کردم

سوار اسنپ شدم و اومدم خونه تو ماشین سه تا نوحه (باید رفت ، ب خونه برگردیم خونه آغوشه حسینه مگه نه ، الهی مادر برات بمیرم ) گذاشتم عمیقا گریه کردم

تمامو اشکامو ریخته بودم هرکاری تونستم کرده بودم اومدم خونه

زنگو زدم اومدم بالا خالش و پسرخالش اونجا بودن منو دیدن توقع داشتن گریه کنم ، نکردم

رفتم حمام دوش گرفتم باید حاضر میشدم ..

هزار و یک شب...
بازدید : 130
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 11:38

یچیز بگم اقا

دلم تنگ شده

هرچقدر میخوابم و بیدارمیشم و زمان میگذره واینها بدتر و بدتر عمق فاجعه جا میفته

هیچ وقت لحظه توخاک گذاشتن بدترین لحظه نیست

خیر ببینی یعنی چی
برچسب ها life 3400 uwyo , life 34 , life 340 , life 346 , life 342 ,
بازدید : 122
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 19:39

دیشب کلی گریه کردم

بعدناگهان بهتر شدم ، بهترکه یعنی تصمیم گرفتم خودمو اذیت نکنم تصمیم گرفتم به لحظات خوبمون فکر کنم

به اینکه بالاخره هرکسی یروز مادرشو از دست میده حالا من یکم زودتر تو سن ۴۲ سالگی مامانم

به اینکه مامان داره خیلی درد میکشه و اینطوری راحت میشه دارن بهش مورفین میزنن و لاقل کمی‌آرومش کرده ولی همچنین خوردن اب هم براش سخته

به اینکه اون دنیایی هم هست و همه چیز اینطوری تموم نمیشه

به این که شاید اینهمه درد و رنج یه حاصلیم داشته باشه

به اینکه تواین شرایط هممون ب خدا نزدیکتر شدیم

به اینکه وقتی اون شب تو بیمارستان فیروزآبادی دلم راضی شد به رفتنش و گفتم خدایا انقدر درد نکشه شاید خدا حرفمو شنید

وقتی بره دیگه هیچکس محبت خالصانه‌‌‌ای بهم نداره ...

احتمالا کلی دعوا و درگیری در انتظارمونه، حوصله دعوا بااونیکی که این بلارو سر مامان اورد ندارم شاید یکم میترسم شاید فکر میکنم چه فایده؟

میدونم اگه مثل گذشته زندگی کنیم همین اتفاقی که برای مامان افتاد برای منم میوفته اما نمیدونم چطوری زندگیمونو تغییر بدم ؟! چطوری آدما و اخلاقشونو تغییر بدم ؟

حالا ک مامان داره میره همه باهاش مهربون شدن ، منم که فراموشکار

آبجی کوچیکه دیشب یه اتفاقات و روزایی رو یاداوری کرد که دقیقا همون لحظه با یاداوریش فقط داشتم زجر میکشیدم

مامان بزرگ فقط راضیه ابجی کوچیکه رو نگه داره اگ بابا راضی بشه میفرستمش باهاش زندگی کنه

مومو...هیتوکا اومد با داستان:))
برچسب ها life 23 dna test , life 23 ,

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی